رمان ارزوی پنهانی من&پارت<1>
انجولی: سلام من انجولی هستم ۲۴سالم هست اما این داستانی که دارید میبینید اون موقه ۱۶سالم بود
یه روز مادر پدرم باید به یه مسافرت کاری به کانادا سفر میکردن من زیادی حوصله ی سفر و این داستانارو نداشتم و به مادر پدرم گفتم من نمیام و چند ساعت بعدش حوصلم داخل خونه سر رفتو به ۳ تا از دوستام که اسمشون امی، لونا و جولی زنگ زدم تا بیان خونه و یکم خوش بگذرونیم بهشون زنگ زدم اونا هم ۶دیقه بعدش اومدنو وشب شد تقریباساعت۸شب بودو تو خونه داشتیم حرف میزدیم که چشمم به هسایه ی روانی مون افتاد همسایه ی ما خیلی شلخته بودو هیچ وقت هم خونشو تمیز نمیکردو شبیه خونه ی متروکه بود من یادم رفته بود که پرده ی خونمون که طرف همون خونه ی متروکه بود رو بکشم بخاطر همین زیادی توجه نکردمو وقتی یکم بعد دقت کردم دیدم همون همسایه ی روانیمون بهمون زل زده و حتا پلک هم نمیزد یه دوستام که گفتم زدن زیر خنده اما منم زیادی توجهی نکردم یکم بعد همسایمون داشت میومد سمت خونمون که صبرم تموم شدو از پنجرمون نگاه کردمو دیدم مثل دیوونه ها به در زل زده و همینجوری در میزدو میگفت بازش کن به دوستام گفتنو اونا هم متوجه شدن و بعد از ۲دیقه همه جا ساکت شد که یهو محکم تر به در کوبیدو گفت درو باز کن مگرنه درو میشکونم هممون از ترس خوشکمون زده بودو نمیدونستیم چیکار کنیم دوستم جولی که ۱سال ازمون بزرگ تر بود گفت بیاید بریم تو اتاق و درو قفل کنیم تا نیومده همون موقه پنجره ی خونمون شکستو هممنون بدو رقتیم سمت اوتاقو اون روانی هم پشتمون بودو.......
ادامه پارت بعد ☆
یه روز مادر پدرم باید به یه مسافرت کاری به کانادا سفر میکردن من زیادی حوصله ی سفر و این داستانارو نداشتم و به مادر پدرم گفتم من نمیام و چند ساعت بعدش حوصلم داخل خونه سر رفتو به ۳ تا از دوستام که اسمشون امی، لونا و جولی زنگ زدم تا بیان خونه و یکم خوش بگذرونیم بهشون زنگ زدم اونا هم ۶دیقه بعدش اومدنو وشب شد تقریباساعت۸شب بودو تو خونه داشتیم حرف میزدیم که چشمم به هسایه ی روانی مون افتاد همسایه ی ما خیلی شلخته بودو هیچ وقت هم خونشو تمیز نمیکردو شبیه خونه ی متروکه بود من یادم رفته بود که پرده ی خونمون که طرف همون خونه ی متروکه بود رو بکشم بخاطر همین زیادی توجه نکردمو وقتی یکم بعد دقت کردم دیدم همون همسایه ی روانیمون بهمون زل زده و حتا پلک هم نمیزد یه دوستام که گفتم زدن زیر خنده اما منم زیادی توجهی نکردم یکم بعد همسایمون داشت میومد سمت خونمون که صبرم تموم شدو از پنجرمون نگاه کردمو دیدم مثل دیوونه ها به در زل زده و همینجوری در میزدو میگفت بازش کن به دوستام گفتنو اونا هم متوجه شدن و بعد از ۲دیقه همه جا ساکت شد که یهو محکم تر به در کوبیدو گفت درو باز کن مگرنه درو میشکونم هممون از ترس خوشکمون زده بودو نمیدونستیم چیکار کنیم دوستم جولی که ۱سال ازمون بزرگ تر بود گفت بیاید بریم تو اتاق و درو قفل کنیم تا نیومده همون موقه پنجره ی خونمون شکستو هممنون بدو رقتیم سمت اوتاقو اون روانی هم پشتمون بودو.......
ادامه پارت بعد ☆
۱.۸k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.